مصاحبه گر : تو جبهه مصاحبه می گرفتم یهو یه خمپاره اومد و خورد کنارش و بوممم... نگاه کردم دیدم یه ترکش بهش خورده و افتاده روی زمین دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش بهش گفتم توی این لحظات آخر اگه صحبتی داری بگو در حالی که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه می کرد ، گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم: اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشاً اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟ قراره از تلویزیون پخش بشه ها! یه جمله بهتر بگو با همون لهجه ی شیرین اصفهانیش گفت گفت: آخه نمی دونی ، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده